کاش اون روز در آسانسور فرزاد به جای اینکه با من آشنا بشه و از من خوشش بیاد با این زن برخورد میکرد اونوقت اونها با هم خوشبخت می شدند.
پ.ن | اوایل عاشق هم بودیم بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم حالا به هم احترام می گذاریم . این ایده آل ترین شکل تغییر احساسات زن و شوهر است . عشق که نمی تواند تا ابد دست نخورده باقی بماند، بعد از یکی دو سال هم فروکش می کند.
پس فکر می کنی طاقت آدمها که تمام میشود ول می کنند و می روند، اینطوری اش که تازه رمانتیک هم هست، بوی زندگی می دهد . یکی میرود یکی می ماند . کسی که رفته با چیزهای تازه مواجه می شود شاید مثلا چند تا تجربه ناب و حس های دلتنگی به زندگی آن یکی که جا مانده رنگ و لعاب میدهد، مجبور است کاری بکند. آنکه جا مانده ممکن است با آدم تازه ای آشنا شود اما انتظار برگشتن کسی که رفته دائم توی ذهنش وول میزند، اینها یعنی زندگی.
بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود به روی خودمان نیاوریم و تا زمان مرگ ادامه دهیم، دست اندازِ کم طاقتی را رد کنی و بیفتی تو سرازیری عادت.
|پری فراموشی، فرشته احمدی|